فرهنگی - اجتماعی - سیاسی

بررسی موضوعات روز

فرهنگی - اجتماعی - سیاسی

بررسی موضوعات روز

باور فهم و شعور مروم

پتو و چای داغ!


نویسنده :رحیم قمیشی


عماد، نگهبان خوش تیپ عراقی، در اردوگاه فارسی را کم کم یاد گرفته بود. بر خلاف خیلی از نگهبان ها عماد پوست روشنی داشت و موهای پرپشت و زیبایش همیشه شانه کرده بود. لباس هایش هم دائما اتو کشیده و مرتب بودند. مثل ایرانی ها.

نسبتا باهوش هم بود و البته خیلی زیرک.

طبیعی بود بیشتر ازسایر نگهبان ها با ما ارتباط برقرار می کرد.

می گفتیم: عماد! بعد از جنگ بیا ایران چلو کباب ما را بخور، عاشقش می شوی!

نگاه تمسخر آمیزی به ما می کرد و به فارسی دست و پا شکسته اش می گفت:

- من ایران بیام با من کباب درست کنین، آره!؟ با سیخ، با آتیش!!

هر چه قسم می خوردیم نه به خدا، ما کینه ای نیستیم، بیا مهمان نوازی ما را ببین. باز مسخره مان می کرد و باورش نمی شد...


چند وقتی بود روشی یاد گرفته بودیم برای داغ کردن چای تلخی، که با سطل از آشپزخانه می آمد، و همیشه یخ کرده اش را در هوای سرد زمستان باید می نوشیدیم. سیم برق، دو قاشق، چوبی وسطشان، و قوس الکتریکی، که ظرف چند دقیقه آب را به جوش می آورد. 

نوشیدن چای داغ، وسط سوز سرما، چه حسی می داد!

آن شب درِ سطل چای را که برای توزیع برداشتم حواسم نبود عماد مستقیم از پشت پنجره نگاهم می کند. بیرون تاریک بود و داخل آسایشگاه چراغ ها روشن. همین بود که او دیده نمی شد.

وقتی متوجه اش شدم که با چوبش به پنجره می زد!

- چای داغ؟! چطوری چای داغ؟

بخار چای را دیده بود!

خدایا چه بگویم؟

وحشت و نگرانی از اینکه دستگاه مهندسی ساز ما لو برود وجودم را فرا گرفت. با مکث کوتاهی گفتم:

- سیدی عماد! ما چای رو که میاریم داخل، پتو میذاریم روش... هشت تا، ده تا، خیلی، همین چای رو داغِ داغ می کنه!

خودم هم می دانستم دروغ شاخدار و خنده داری است. مگر می شد؟

عماد کمی فکر کرد، سرش را تکان داد. و گفت؛ "خیلی خوب!" و رفت.

گفتیم فردا هم تفتیش هست و هم کتک شدید برای دروغ گفتن مان. و طبق معمول خدا خدا گفتن هایمان شروع شد. خدایا پس کجایی!؟ خدایا این نذرت، این قول، فقط عماد یادش برود.

و تا صبح نگرانی و بی خوابی ادامه داشت.

فردا که در را باز کردند نه خبری از کتک بود و نه از تفتیش. خیلی عجیب بود، داشتیم شاخ در می آوردیم! 

تا اینکه بچه های آسایشگاه دو و سه را که دیدیم معمای ما حل شد.

می پرسیدند؛

- دیشب به عماد چه گفته بودید؟!

- چطور مگر؟

-  آمده بود آسایشگاه ما، که اگر می خواهید چایتان داغ شود، ساده است! با ده پتو روی آن می شود!

باورش شده بود...

همین شد که سال ها با همین روش، چای را گرم می کردیم و نگهبان ها فکر می کردند با گذاشتن پتو چای مان داغِ داغ می شود!


حالا سال هاست آزاد شده ایم...

هی پتو می گذاریم روی مشکلات، هی پتو می گذاریم روی حقایق، پتو می گذاریم روی ناکامی هایمان، هشت تا پتو، ده تا پتو، کم کم خودمان هم باورمان شده... انگار با پتو انداختن واقعا چای داغ می شده!

خودمان هم می دانیم نمی شود...

عماد ندانست ما که می دانیم.

مبادا دروغ های خودمان باورمان شود!

نکند فکر کنیم همینطوری با پتو می شود مشکلات را حل کرد. ایمان و اعتقاد مردم به دین روز به روز دارد کمتر می شود، ناامیدی، گرانی، بیکاری، سوء مدیریت، تبعیض، ریا، فاصله های طبقاتی بیداد می کند. و از همه مهم تر بی اعتمادی بین مردم و حاکمان وحشتناک شده. این ها مسائل کوچکی نیستند.

با سخنرانی و حرافی و سخنان دو پهلو مشکل حل نمی شود. با بستن چشم ها مشکل حل نمی شود. با خرج کردن از شهدای مظلوم و از ایثار جوان ها نمی شود!

هر چیزی راهی دارد.

با پتو و دروغ، چای هم داغ نمی شود، که کشور اداره شود!

صداقت گوهر گرانبهایی است که ما کنارش گذاشته ایم. دیگر با خودمان هم صادق نیستیم! با مردم صادقانه صحبت نمی کنیم. مشکلات واقعی را  نمی گوییم، به مردم شخصیت نمی دهیم، از آنها کمک نمی خواهیم. صادق نیستیم...

مردم نگهبان های عراقی نیستند!

می فهمند.

با پتو، چای گرم نمی شود!

با کِتمان، بحران ناپدید نمی شود!

باور کنیم!


 6 بهمن ماه 1396



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.